واقعا گاهی اوقات فکر می کنم زندگی بی رحم تر از اونی هست که فکرشو می کنم.
بعضی وقتا ما انتخاب های اشتباهی می کنیم و تاوانش رو هم میدیم، اصلا نوش جونمون! ولی گاهی در مسیری قرار می گیری که خودت کمترین تقصیر و گناه رو داری.
امیدوارم سریع توی ذهنتون دلیل نتراشید که نه بابا همیشه آدما خودشون باید بهترین انتخاب رو داشته باشن و هیچ کسی مسئول سرنوشت تو و وضعیت الان تو نیست و از این حرفا.
این موردی که الان میگم واقعا دلم رو به درد میاره.
داستان مربوط میشه به یکی از خاله های بنده. ایشون وقتی در سن ده سالگی بودند ازدواج میکنند. بله درست شنیدید ده سالگی. اصلا باورنکردنیه. خودتون الان یک دختر ده ساله رو تصور کنید.
با این وضعیت ماهواره و اینترنت و تلگرام و چت و چت روم و موبایل و از این جور ابزارها هنور من به سختی می تونم تصور کنم که یه دختر در همچین سن و سالی به اندازه ذره ای و اِپسیلونی چشم و گوشش باز شده باشه و بتونه مسائل زناشویی رو درک کنه. ولی این خاله عزیز من توی چنین سنی ازدواج می کنه تازه اونم چهل سال قبل.
از قضا، یک روزی با شوهر گرام دعواشون میشه و این دوست عزیز ما که احتمالا از مردانگی به زحمت و با ارفاق فقط همون آلت تناسلی آویزون رو با خودش حمل می کرده، یک کشیده آبدار میزنه درست بیخ گوش این خاله بخت برگشته ما (شَتَلَق· !) و آسیب جدی به پرده گوش ایشون وارد می کنه.
بعله، حالا بعد از این همه سال هنوز کسی نفهمیده که دقیقا سَرِ چه چیزی این بندگان خدا با هم دعواشون شده.
من که خودم احتمال میدم این خاله عزیز ما سر یه آبنبات چوبی و پافشاری های لجبازگونه خودش برای خریدنش، توسط شوهرخاله اسبَق به چنین وضع مهلکی تنبیه شده باشه. نوشتم اسبق چون که بعد از این اتفاق خیلی زود این زوجِ نوجوان، در حالی که مشغول تفریحات سالم در دوران ماه عسل بودند کارشون به طلاق کشیده شد.
حالا بعد از حدود چهل سال، خاله عزیز من هنوز تک و تنهاست و هیچ وقت شوهر نکرد، شاید دلشم می خواسته ها که حتما این جوری بوده ولی خب توی اون زمان ها و حتی الآن کی حاضر میشه با زنی که یک بار طلاق گرفته و دچار مشکل شنوایی شده و به خاطر فشارهای این بحرانِ ناجوانمردانه توی زندگیش، انواع و اقسام قرص های اعصاب رو مصرف می کنه زندگی کنه.
الآنم پیشنهاداتی بهش میشه ها ولی همشون خاله بنده را بیشتر از اینکه به عنوان یک همسر در نظر بگیرند، به چشم آدم بازنده ای میبینن که باید الان بیاد کُلفتیِ خونَشون رو بکنه (چه غلطا!).
گاهی وقتی منو میبینه که با دقت فراوان سر در گوشی موبایل خود فرو برده ام و مشغول خواندن مزخرفات تلگرامی هستم، یه لبخنده ملیح میزنه، در حالی که یه چشمش نیم باز هست و ابروی مخالف رو به بالا می پرونه ( یکم کوشش کنید حتما میتونید این حالت چهره رو تصور کنید ) و می گه: چه خبرا؟ دوس دخترت چطوره خوبه؟! ای بابا، به پیر به پیغمبر ما دوزْ دختر نداریم والا.
سنگینی مسئولیت خودمون داره شونه ها و کمر و انواع و اقسام ارگان های بدنمون رو از چند ناحیه به شکل نا متقارن میشکونه. بعدشم کلی دو نفری با هم می خندیم.
خب معلومه دیگه اینقدر انواع و اقسام احساساتش رو سرکوب کرده که بالاخره یه جا، با یه حرفی، یه جوری بیرون میزنه دیگه.
آخ که دل درد شدم وقتی اینو نوشتم! ای کاش خدا موقعی که این دنیا رو می ساخت حداقل یه دکمه بازگشت برای اونایی که دارن تاوان اشتباهات بقیه رو هم میدن میذاشت.