راستی امروز مثل همیشه یه مطلب جدید با عنوان هنر متوقف شدن در سایت محمدرضا شعبانعلی خوندم، یه جور عجیبی داغ دلم تازه شد، تا حالا همیشه این حرف ته دلم مونده بود ولی نمیتونستم بیانش کنم یا میترسیدم از گفتنش ولی وقتی محمدرضای عزیز با سبک نوشتاری عالی خودش به اون اشاره کرد منم تازه زبونم باز شد، انگار که دنبال یه حامی میگشتم تا حرفای دلمو بگم.
موضوعی که اشاره شده بود توی این سایت در مورد پشتکار هست، اینکه چرا ما فکر میکنیم اگه یه کاری رو هزار بار انجام بدیم و در نهایت به نتیجه برسه، اونوقت ما خودمون رو موفق حساب کنیم، ما همیشه به این فکر میکنیم که چی بودیم و حالا بعد از اون همه تلاش تبدیل به چی شدیم، ولی همیشه یادمون میره که اگه اون همه توان و انرژی رو جای دیگه صرف کرده بودیم شاید نتیجه خیلی بهتری میگرفتیم.
اول یه مثال خارجی میزنم و بعدش یه نمونه از خودم میگم، همه میگن که ادیسون هزار بار تلاش کرد تا لامپ را بسازد یا بهتر بگم تلاش کرد و لامپ ساخته نشد! تا در نهایت احتمالا در بار هزار و یکم موفق به انجام این کار شد، همه با حالت افتخار خاصی ازین مساله یاد میکنند ولی هیچ وقت با خودمون نگفتیم شاید اگر اون همه تلاش رو صرف یه کار دیگه ای میکرد در نهایت می تونست خیلی مفیدتر از اینی باشه که هست، اشتباه نکنید اصلا قصد ندارم کار ادیسون رو کوچک جلوه بدم، بلکه قصد دارم بگم گاهی اوقات میشه اتفاقات رو جور دیگه ای هم دید.
توی این مطلب که در سایت اومده، اشاره شده به نکاتی که می تونه مرز بین پشتکار بیش از حد و حماقت رو تا حدی شفاف کنه، منم یه مورد به ذهنم رسید که شاید بشه به اونا اضافه کرد.
برچسب گذاری پشتکار، اسم عنوانی هست که می خوام در موردش بگم، دیدید آدمایی رو که در نگاه بقیه به عنوان انسان های سخت کوش و با پشتکار فراوان شناخته شدن و دیگه خودشون هم اینو باور کردن؟ آره، من خودم یکی از اونا بودم، یادمه قبل از ورود به دانشگاه خیلی درس می خوندم و این برچسب روی خود من هم بود، بعد از اینکه وارد دانشگاه شدم و رشته مهندسی مکانیک رو خوندم، بعد از یه مدت متوجه شدم که اصلا علاقه ای به این رشته ندارم و خیلی دلم میخواست به فکر یه راه حل دیگه ای باشم ولی امان از دست این برچسب! حالا اگه قرار بود من راهمو عوض کنم چجوری باید جواب بقیه و مخصوصا خونواده رو میدادم؟ و بدتر از اون، من دیگه این برچسب رو روی خودم پذیرفته بودم، حالا اگه کمتر زحمت می کشیدم یا مسیر زندگیمو عوض میکردم خودم هم خودمو مورد قضاوت قرار میدادم و ممکن بود با یه زلزله هویتی مواجه بشم، خب منم از ترس این اتفاق فقط درس خوندم، اونم با فشار زیاد، نمره هام بد نبود ولی هیچ وقت هیچ کسی نفهمید که چقدر وقتی داشتم درس می خوندم زجر کشیدم، چقد مستهلک شدم، چقد فرسوده شدم، و در نهایت اونقد این رشته از لحاظ روحی نابودم کرد که خیلی سخته که الان بتونم دوباره به فکر ادامه تحصیل بیشتر باشم، هرچند من یه مقطع جلوتر رفتم و ارشد مدیریت رو هم گرفتم، ولی چه فایده از دوران تحصیلی کارشناسی که انرژی دیگه برای من نذاشته بود، ولی خدا رو شکر میکنم که دیگه اون دوران سخت کارشناسی تموم شد.
همیشه توی زندگی با خودمون فکر کنیم که آیا این همه تلاش به واسطه علاقه خودم است یا ترس از تغییر مسیر؟