یه چند روزی میشه خوندن کتاب همه می میرند از سیمون دوبوار رو تموم کردم. متاسفانه در زمینه خوندن کتاب خیلی کند دارم پیش میرم و خیلی تنبلی می کنم. باید خودم رو متعهد کنم هر روز وقت بیشتری برای خوندن کتاب صرف کنم. راستش من هیچ وقت کتاب خون نبودم و تازه دارم این عادت رو توی خودم پرورش می دم.
تجربه ذهنی این رمان رو خیلی دوست داشتم. شاید خیلی بیشتر از روایت داستان. قصه در مورد یه مرد به اسم انتونیو فوسکا هست که بعد از نوشیدن یک معجون عمر جاودان پیدا می کنه و دیگه هیچ وقت نمی میره. شاید قبل از خوندن این داستان از اینکه همیشه عمرم محدوده و یه روزی باید این دنیا رو ترک کنم نگران بودم ولی در طول خوندن این داستان خیلی بیشتر به نعمت مرگ پِی بردم. ابتدا خیلی با اشتیاق داستان رو دنبال می کردم و حرص و ولع زیادی برای خوندنش داشتم ولی رفته رفته از نیمه کتاب، داستان روند تکراری برام پیدا کرد و گاهی به زحمت می تونستم یک یا دو صفحه رو بخونم.
یه لحظه تصور کنید اگه عمرتون نامحدود بود چقدر سخت می شد؟ مجبور بودی پیری و ناتوانی و مرگ عزیزانت رو ببینی. هر روز غصه از دست دادنشون رو بخوری. هر روز با طعم تلخ جدایی از کسی که دوسش داشتی و الان دیگه نیست بیدار میشدی. بدتر از همه این بود که فکر می کنی همیشه وقت داری و هیچ وقت برای رسیدن به آرزوهات دیر نیست. شاید اصلا بیماری داشته باشی و باید همیشه درد این بیماری رو تا آخر تحمل کنی. چقدر خوبه که یه روزی بالاخره همه چیز تموم میشه.
چقدر عالي و زيبا…