چند وقت پیش رفته بودم مغازه لباس فروشی دوستم تا نزدیک عید که خیلی مغازش شلوغ میشه بهش کمک کنم. توی مغازه بودم که یه آقایی هم سن و سال خودم با موهای یک در میون سفید وارد مغازه شد. قد بلند و بدن لاغر و صورت استخونی داشت. به همراهش یه خانم قد بلند هم وارد شد که بعدا فهمیدم خواهرشه. از همون اول اون خانم براش تصمیم می گرفت که چی بپوشه و چه چیزی رو انتخاب کنه. اون آقا هم فقط تایید می کرد. دستاش اینقدر بلند بود که وقتی داخل اتاق پرو شده بود صدای تلق تلق برخورد دستاش به سقف و اطراف اتاقک به راحتی شنیده می شد. پیراهن لارج براش بردم دستای بلندش داخلش جا نمی گرفت. ایکس لارج براش بردم پیراهن توی بدنش زار می زد. ولی خب بالاخره همین سایز بزرگ پیراهن رو انتخاب کرد و قرار شد تا ببره خیاطی و یکم پهلوهای پیراهن رو بگیره. شلوارشم اون خانم براش انتخاب کرد و نوبت به کمر بند رسید. داشتم کمربند رو از سوراخای پشت شلوارش رد می کردم که یهو گفت داود منو نشناختی؟ فِلانیم؟ گفتم اِ فِلانی تویی؟ می گم چقدر قیافت آشناست. من و فِلانی سال اول ابتدایی رو با هم تو یه مدرسه بودیم ولی چون قدش از من بلندتر بود توی یک میز نمی شستیم. مردی شده بود واسه خودش. ازش پرسیدم چیکار می کنی؟ گفت باغداری می کنم. سالی یه بار می رم نزدیک عید یه سر به باغ می زنم و برمیگردم! یکم عجیب بود برام. خب یه خنده ای دو نفری کردیم و بعدش چند تا خاطره هم از بچگی هامون واسه هم تعریف کردیم. شاید پررنگ ترین خاطره ای که ازش داشتم برمی گشت به زمانی که کلاس اول بودیم و پدرش معلم ما بود. چقدر خاطره وحشتناکی هست که هنوز توی ذهنم مونده. یادم میاد پدرش ما رو تنبیه نمی کرد، بهتره بگم شکنجه می کرد. خودش همیشه پایِ ثابت این شکنجه ها بود. یه بار تکالیفش رو مطابق معمول انجام نداده بود و پدرش اینقدر با شلنگِ قرمزش جلوی ما زدش که قشنگ یادمه پشت انگشتاش زخم شده بود؛ هر ده تا انگشت! من فقط چند بار شکنجه شدم. بدترین شکل از شکنجه که هنوز بعد از چند سال توی ذهنم مونده توسط یک خودکار بیک انجام می شد. فرض کنید معلم صداتون میزد و می گفت تکالیفت رو بیار ببینیم. خب اگه درست انجام داده بودی که خیلی شیک و مجلسی می رفتی سر جات میشستی و می تونستی مراسم تنبیه دیگران رو ببینی اما وای به روزی که انجام نداده بودی. معلم خودکار بیک رو در می آورد و اون رو بین دو تا از انگشتان شما قرار می داد و با یک لبخند کریه، توی چشات زل می زد و در حالی که دستان شما را به گرمی می فشرد بابت انجام ندادن تکالیف از تو توضیح می خواست. وای که چقدر درد داشت. اصلا الآن که فکر می کنم زندان ابوغریبی بود واسه خودش! حتما یه بار خوتون یه خودکار بیک لای انگشتاتون بذارین تا دردی که بچه ها توی اون سن و سال متحمل می شدن رو تجربه کنید.
توی این مدتی که این خاطرات رو با هم داشتیم مرور می کردیم خواهرش خیلی بی تفاوت فقط سکوت می کرد؛ انگار نه انگار. مغازه شلوغ شد و خداحافظی کردیم. وقتی خونه رسیدم به مادرم گفتم که فِلانی رو بعد از مدت ها دیدم. متوجه شدم که از دبیرستان که ترک تحصیل کرده، دیگه بیکار می گرده و توی سن دبیرستان ازدواج کرده و دو تا دختر هم داره. یه مدت هم معتاد شده بود و مثل اینکه الان ترک کرده. برادرش به شدت کریستالی شده و پدرش اونا رو ترک کرده و رفته روستا تنها زندگی می کنه. خواهراش هم به خاطر این اوضاع به سختی می تونن کسی رو برای ازدواج پیدا کنن. شاید برای همین بود که به هیچ کدوم از خاطرات مثلا بامزه ای که تعریف می کردیم حتی یه لبخند خشک و خالی هم نمی زد.